ابتدا همه چیز عادی وزندگی به روال همیشگی خود بود.اما بلا کم کم رخ نمودزمانی که مادری می خواست عشقی به فرزندش تقدیم کند،هنگامی که دو دل داده می خواستند کلام آخر را بگویند وخود را یکباره به دیگری وا گذارند،آن گاه که انسان ها،دوهمسایه،دو برادر،دو دوست در سینه چیزی گرم وصادقانه احساس می کردند و می خواستند آن را نثار دیگری کنند،زبان ها بسته بود و چشم ها منتظر وآن کلامی که پاسخ گوی همه نیاز ها بود،از دهان کسی بیرون نمی آمد وتشنگی ها سیراب نمی شد.
وبعد.....
کم کم سینه ها سرد شد،روابط گسست وبی تفاوتی جایگزین شد.دیگر کسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت آدم ها در خود فسردند ودر تنهایی بی وقفه از خود پرسیدند:
چه شد که ما به اینجا رسیدیم،کدام نعمت از میان ما رفت؟؟ واندوه امانشان را برید.خداوند دلش بر این قوم که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند،سوخت وکلمات دوستت دارم را به ذهن وقلب آنان بازگرداند.خدارا شکرکه هنوز می توانیم به یکدیگر بگوییم:دوستت دارم
نوشته یه دیونه قدیمی
|